مادر

نسيم خليلي
nasim_behzad2003@yahoo.com



به نام خدا

تقديم به مهربان پناه روز هاي تنهايي ؛ مادرم ! كه بي او هيچم !

باد كه به پنجره ها كوبيد ؛ چشمانش را هم گذاشت ؛ تنش داغ بود ؛ وچشمانش توي قاب صورتش هي تاب برمي داشتند ؛ هذيان مي گفت وفقط صورت گل بهي مادرش بود كه روبروي چشمانش هي ليز مي خورد و موج برمي داشت ؛ صدايش توي اتاق لمبر مي خورد و بر مي گشت ؛ بوي دود اسفند از درز پنجره ها سر مي خورد توي اتاقش ؛ حس مي كرد هم لحافش هم خودش بوي اسفند گرفته اند ؛ بس كه مادرش توي اتاق پشتي ريز ريز گريه كرده بود و مشت مشت اسفند ريخته بود توي قوطي حلبي وحمد خوانده بود و حتما چشمانش لاي اشك هايش قشنگ تر شده بودند و او مدام خواب مي ديد ؛ خواب تبر مي ديد ؛ خواب داس مي ديد ؛ خواب مي ديد يك خوشه گندم شده توي گندمزار ؛ دارد توي باد مي رقصد كه يكهو يك داس مي آيد و تندي درويش مي كند ! بيدار كه شده بود اتاق خالي بود خودش بود و عروسكش ! با همان پيرهن دراز گل گلي و باز بوي اسفند مي آمد و بوي تن مادرش ؛ گرماي دستهاي استخواني اش هم بود كه روي پيشاني اش ولو مي شد !
بلند مي شد مي نشست . عروسكش را سفت بغل مي زد ؛ باد مي دويد توي صورتش ؛ تنش هنوز داغ بود ؛ مي دانست كه باد آب حوض را پس مي زند ؛ مي رود توي خواب ماهي گلي ها جا خوش مي كند ؛ كاشكي باد توي خواب او هم مي آمد ؛ آن وقت تنهايي خواب داس و گندمزاري كه هي خالي و خالي تر مي شد نمي ديد كاش لا اقل مي شد عروسكش را بغل بزند و با خودش ببرد توي خوابش ! كاش مي شد مادرش هم بيايد مادرش اورا بغل كند او هم عروسكش را ؛ بروند لاي گندم ها بدوند ؛ وباد بيايد و گندمزار ؛ برقصد برايشان ؛ چه خوابي ميشد اين خواب !
بعد نگاهش را مي انداخت روي قاب پنجره ؛ پنجه هاي پيچك ها كه روي شيشه ها چنگ انداخته بودند ؛ مي ترساندش ؛ رويش را بر مي گرداند؛ عروسكش را مي چپاند توي بغلش ؛ مثل بچه اي كه دارد از سينه هايش شبر مي مكد ؛ و او هي از درون تهي مي شود انگار كه يك نفر دارد زخمي را توي آن دورهاي تنش مي شكافد و خون و چرك بيرون مي زند ؛ وچشمان عروسكش ديگر لاي اشك و خونابه هاي زخم آبي نيستند .
وقتي خواستند برايش عروسك بخرند ؛سارافون زرشكي اش را پوشيده بود با همان كتوني هاي زرد ايستاده بود روبروي ويترين مغازه ! موهاي دم موشي اش توي باد تاب مي خوردند ؛گرماي دست هاي استخواني مادرش روي شانه هايش بود بابا نيامده بود ؛كار داشت ؛يا شايد هم توي خانه خوابيده بود خواب بعد از ظهر مي چسبيد ؛ يا شايد هم خواب بعد از ظهر را بيشتر از او دوست داشت و بيشتر از مادرش !
- يه عروسك چشم آبي مي خوام ؛ با پيرهن چين دار !
- اون خوبه ؟
- نه ! اون بزرگه كه اون بالاسو ميخوام !
- اين يكي كه قشنگ تره ؛ ببين چه خوشگل نگات مي كنه ؛ موهاشم بافته !
پقي زده بود زير گريه و نشسته بود روي قرنيز مغازه ؛ مادرش سرش را بوسيده بود و زنبيل قرمزش راگذاشته بود كنار پاهايش كه چپانده بود شان توي سر پايي هاي بنفش ! دستش را گرفته بود و كنده بودش از قرنيز و رفته بود توي مغازه و همان عروسك مو بافته را برايش خريده بود ؛ سه روز با عروسكش قهر بود و بعد آشتي كرده بود !
بلند شد تا حياط تلو تلو خورد ؛ سر حوض كه نشست سرما افتاد به جانش ؛ دستش را تا آرنج توي آب فرو كرد ؛ انگار يك چيزي از روي تنش كنده شد سر خورد توي آب ؛ خنكاي آب انگارحالش را جا مي آورد . سرش را گذاشت روي شانه هاي مادرش ؛ صداي قرآن پيچ مي خورد توي حياط ! همسايه ها آمده بودند ؛ هيچ كس ولي سياه تنش نبود ؛ همه هول كرده بودند ؛ كپه شده بودند و حرف مي زدند و او را نگاه مي كردند كه سرش روي شانه هاي مادرش بود ؛ داشت حرف مي زد ؛ حرف و هذيان با هم :
ببين اين روسري سبز چقد بهت مياد حالا هي بگو نميخوامش ! خب خوشگلت كرده ؛ مامان ! هميشه اين سبزه رو سرت كن ؛ يه گره شل بزن زير چونت ؛ موهاتم از فرق وا كن ؛ يه وقت موهاتو رنگ نكني ؛ همين جوري جوگندمي قشنگ تره ؛ حالا چرا نگام نمي كني ؟ قهري باهام ؟! باشه قبول ! باغچه با من آب ودون مرغ عشقا ام بامن ! تو فقط برا عروسكم لباس نو بدوز ؛ مي خوام دلبرش كني !
بعد همسايه ها آمده بودند زير بغلش را گرفته بودند و با خودشان برده بودند هي داد مي زد من نميام ؛ من اونجا نميام ! وكسي نشنيده بود ؛ باد مي آمد و خيابان ها پر از برگ هاي رنگي خشكيده بود ؛ همسايه ها نوازشش مي كردند ؛ عروسكش را نشانده بود روي پاهايش ؛ تنش داغ بود ؛ وقتي رسيدند باد موهايش را ريخت روي پيشاني اش ؛ همه يك جا گپه شدند ؛ او هم ايستاد ! مادرش را كه گذاشتند توي قبرعروسكش را محكم توي بغلش فشرد ؛ مثل بچه اي كه دارد از سينه اش شير مي مكد و او هي از درون تهي مي شود و فقط صورت گل بهي مادرش بود كه روبروي چشمانش ليز مي خورد و موج بر مي داشت !
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30561< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي